النا عزیز مامان باباالنا عزیز مامان بابا، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره
رادین  مامان بابارادین مامان بابا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات

نینی کوچولوها

مامانی اوایل اذر آناهید جون به دنیا اومد و 16 اذر با خاله ها و مامان بزرگ رفتیم دیدنش البته یه بار قبلش بابابایی رفته بودیم . اناهید یه ابجیه کوچولو داره که یک سالو 4 ماهشه و اسمش آمانداست. خاله اناهید هم با پسرش امیر سالار اونجا بود. مامان امیر سالار هم ماه دیگه یه داداش میخواد براش بیره. راستی مامانای اناهید و امیر سالار دختر داییای من هستن. این شما وآناهید اینم یه عکس دسته جمعی النای ما تو خواب نازه اینم از النا با دست رنج مامان آماندا و آناهید   ...
21 آذر 1393

النای من دو ماه شد

دختر گلم دو ماهگیت مبارک دختر گلم امروز بردم بهداشت برای قدو وزن و تو دوماهگی 5کیلو بود و قدش 59 و دور سر 38 بود .واکسنش هم زده و الان خوابیده.قبل رفتن هر 4 ساعت استامینوفن میخوره ولی وقتی بیدار میشه از پا درد گریه میکنه. اینم از عکس دو ماهگیت این هم کیکت که پاتو زدی بهش مامانی این عروسکت ببین چقدر کوچمولویی 13 اذر پسر عموی بابات با عمو سعیدینا خونمون بودن و این عکس تو متین و نازنین زهرا ست مامانی اویز تختو خیلی دوست داشتی که متاسفانه خراب شد و بابایی قول داده برات یدونه جدیدشو بگیره باز هم عکس میزارم ...
15 آذر 1393

خاطرات زایمان

خیلی دیر تصمیم گرفتم خاطرات زایمان را بنویسم وقتی دیدم داره یادم میره تصمیم گرفتم ثبتش کنم. خبر دارید که النای من عجله کرد. 4مهر عروسیه عمو حمیدت بود از همون روزا دیگه سختم بود و گاهو بیگاه یه دل دردایی میومد سراغم دل درد دلپیچه و لرز هم گاهی اوقات میومد سراغم. بعد عروسی یه چند روز رفتم خونه مامانی و رفتم دکترم برای چکاپ اخه بخاطر عروسی چند وقت بود نرفته بودم .دکتر تا منو دید به شوخی گفت هنوز نزاییدی؟ و بعد معاینه ات لازم گفت  26 مهر وقت خوبیه برای سزارین. ولی نامه داد که اگه دردم گرفت برم بیمارستان. از یه طرف هم برای بیمارستان بهمن هم 19 مهر وقت گرفته بودم تا برم وقت سزارین بگیرم. با خاله ها  از خونه مامانی اومدیم خونه...
9 آذر 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به خاطرات می باشد